علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

علی کوچولو غلت میزنه

علی کوچولوی من شما 4 ماه و 25 روزت بود که یاد گرفتی به طور کامل غلت بزنی یعنی هم می تونستی دمر بشی و هم می تونستی دوباره به پشت بخوابی   عزیزکم، پسر کوچولوی مامان داری کم کم بزرگ میشی و دل من برای کوچیکی هات تنگ میشه   بینهایت دوست دارم       ...
17 آبان 1390

عزیزم یاد گرفتی دمر بشی

قند عسل مامان، شما دقیقاً 4 ماه و 5 روزت بود که تتونستی خودت به تنهایی دمر بشی (یعنی از حالت خوابیده به پشت برگردی و رو به شکمت بخوابی)   وقتی اومدم دیدم که رو شکمت خوابیدی و سعی می کنی به جلو بری گفتم شاید مامان پروین یا بابا حسین به شکم برت گردوندند اما به محض اینکه به پشت خوابوندمت شما سعی کردی به شکم بخوابی اما نمی تونستی ولی بعد از چند لحظه تلاش به سختی موفق شدی   اینقدر اون لحظه ذوق کردم و از خوشحالی فریاد می کشیدم که قند عسل مامان داری بزرگ میشی       ...
17 آبان 1390

دومین سفر علی آقا (کرمان)

عزیزم اواسط ماه مبارک رمضان سال 90 بود که من تصمیم گرفتم شما را به شهر کرمان یعنی زادگاه خودم ببرم در این سفر مامان پروین و آریا هم ما را همراهی کردند   اولین شب در قطار شما خیلی ترسیده بودی آخه صدای قطار زیاد بود و محیط اونجا واسه شما آشنا نبود شما شروع به گریه کردن کردی تا اینکه بردمت پیش دکتر قطار, دکتر یکم بهت شربت دیفن هیدرامین داد و من بعد بردمت تو رستوران قطار اونجا شما کمی آروم شدی و خوابت برد و تا صبح خوابیدی   صبح وقتی که به کرمان رسیدیم بابا حسین و مامان پروین جلوی شما گوسفند قربانی کردند (آخه رسم دارند) خلاصه 20 روز کرمان بودیم خیلی بهمون خوش گذشت تقریباً هر روز با عمه فاطمه من و سحر و آرزو (دختر عمه های من)...
17 آبان 1390

سفر خمین و نگرانیهای من و بابات

برای عید فطر سال 89 من و بابات به خمین سفر کرده بودیم و حال خوبی نداشتم و نشونه های بدی داشتم که قبلا تجربه کرده بودم و نینی قبلی از بین رفته بود برای همین سریع خودمو به بیمارستان رسوندم اما چون روز عید بود و همه جا تعطیل در بیمارستان هم هیچ متخصصی نیود و کلی حرص خوردیم و نگران بودیم که نکنه دوباره این حالت من باعث از بین رفتن نینی تو دلیم بشه   تا اینکه به تهران برگشتیم و شبانه به بیمارستان رفتیم تا صدای قلب مهربونت رو شنیدم خیال هر دمون یعنی من و بابات راحت شد دوستت دارم بره تو دلـــــــــــی مامان ...
16 آبان 1390

زمانیکه مامانم فهمید من تو دلشم

قصه از اونجایی شروع شد که من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم که شب 21 ماه مبارک رمضان سال 89 به مشهد سفر کنیم.   ساعت 8 صبح به علت اینکه تعطیل بود و دیرمون شده بود بابا تصمیم گرفت با موتور بریم و با کلی وسیله به سمت فرودگاه حرکت کردیم بعد از رسیدن به مشهد و با کلی گشتن یک هتل خوب به نام اخوان پیدا کردیم و آنجا مستقر شدیم.   من تو مدت سفر اصلا حالم خوب نبود بی اشتها شده بود ولی اشترودل خیلی دوست داشتم اما روز سوم تو حرم در حال نماز خوندن بودم وقتی به سجده رفتم بوی بدی حس کردم و حالت تهوع بهم دست داد و سریع به بابا گفتم و رفتیم داروخانه یک بیبی چک گرفتیم              ...
16 آبان 1390

واکسن 2 ماهگی

روز شنبه 4 تیر ماه با کلی استرس با مادر جون و عمه فاطمه به مرکز بهداشت رفتیم اما از اونجائیکه خودم قبلا واسه نینی های مردم واکسن زده بودم ( آخه من ماما هستم گلم) طاقت نداشتم واکسن زدن عزیز دلمو ببینم واسه همین بعد از اندازه گرفتن قد و وزنت توسط مامای مرکز بهداشت, مادر جون شما را آماده کرد و به اتاق واکسن برد و بعد از چند لحظه صدای جیغت همراه با گریه به آسمان رفت   بعد از پوشیدن لباست شما را داخل کریر گذاشتیم و تا خونه آروم بودی و گریه نکردی   اما به محض اینکه رسیدیم خونه شما دردت شروع شد و نمیتونستی پاتو تکون بدی و تب کردی عمه فاطمه مرتب واسه شما کمپرس آب سرد و گرم میکرد همش باید به شکم می خوابیدی تا درد پاتو کمتر احس...
16 آبان 1390

قرآن خوندن علی آقا

عزیزم اولین ماه مبارک رمضان بر تو نقل خونه مبارک باشه   با فرارسیدن ماه رمضان علی کوچولوی ما هم ختم قرآن را شروع کرده هر وقت مادر جونش قرآن میخونه اونهم دوست داره و میره سمت قرآن مادر جون هم وقتی علی رو میبینه با صدای بلند واسش قران میخونه و علی هم گوش می کنه اما بعضی اوقات پسرکم خودش قران می خونه   علی حین خواندن قرآن   ...
15 آبان 1390

اولین سفر علی کوچولو

عزیزم اولین سفری که مامان و بابا را همراهی کردی که 2 ماه و 15 روز از زندگی قشنگت می گذشت که با مادر جون و عمه ها به گلپایگان منزل عزیز بابا مهدی رفتیم   خیلی پسر خوب و آقایی در سفر بودی   خیلی خیلی خوش گذشت کلی بیرون رفتیم، مهمونی رفتیم   اینم جند تا عکس خوشگل خوشگل از سفر:   پسرم روز به روز خوردنی تر میشی (عاشقتم)       اینم خودت و دوستات شهداد و محمد حسین ...
15 آبان 1390

آماده کردن اتاق قند عسلم

پسرکم با هزاران امید و آرزو دارم با بابات اتاقت را کامل میکنیم   هر دفعه که بیرون میریم با کلی خرید چیزهای خوشگل خوشگل برمیگردیم خونه   اینقدر برای خریدن وسایلت ذوق دارم که نمی دونی   وقتی اتاقت کامل شد من و بابات میومدیم در اتاقت و می گفتیم کی میشه بیای و بتونی تو تختت بخوابی و با اسباب بازیهات بازی کنی   چند تا عکس واسه یادگاری از اتاقت اینجا میزارم   دوستت داریم فرشته کوچولوی ما             ...
15 آبان 1390

علی جونم 40 روزگیت مبارک

امروز یعنی 13 خرداد 90 یکی یکدونه خونه ما علی کوچولو 40 روزه شد عزیزم این 40 روز مثل برق و باد گذشت  چقدر کوچولویی فندق مامان   تو این 40 روز مامان پروین یک لحظه من و شما را تنها نگذاشت و بابا مهدی اجازه نداد ما در این 40 روز به غیر از دکتر جای دیگری برویم معتقد بود تا 40 روز نوزاد نباید از در خونه بیرون بیاد   10 روز اول شما خیلی پسر خوب و آقایی بودی مامان پروین من و شما را حمام روز 10 برد ولی از 10 روزگی شبها خیلی دیر وقت می خوابیدی تا ساعت 2 الی 3 شب بیدار میموندی و گریه می کردی فکر کنم دلت درد می کرد بابا مهدی تو رو روی شونه هاش می گذاشت و راه می برد تا بخوابی اما پسر کوچولوی شیطون ما چشماش مثل ستاره می درخشید ...
15 آبان 1390